بهترین دوستی که پیدا کردم، انگلیسی با کورش قسمت اول
- ونک…ونک دو نفر… داداش ونک
- نه ممنون
من کارتم رو توی دستم فشردم و به راهم ادامه دادم. امروز چند کیلومتر پیاده راه رفتم از این اداره به اون اداره.
در به در دنبال کار میگردم حتی با این که فوق لیسانس دارم به فروشندگی یا بهتر بگم هر کاری راضیام فقط یک کار پیدا کنم که دیگه بیشتر از این نمیتونم تو چشمای پرهام و خانوادش نگاه کنم.
البته اون بنده خداها اصلا به روم نمیآرند ولی این دلیل نمیشه که من بیخیال باشم. نگاهی به ساعتم میاندازم. نیم ساعت دیگه شرکت… مصاحبه دارم.
روی صندلی توی ایستگاه اتوبوس نشستم و نگران نگاهی به اطراف کردم …آخیش بالاخره اومد. چقدر هم که شلوغه…
- سلام. بفرمایید بشینید
- …
- مشخصاتتون رو بفرمایید
- آریا ایران منش. 25 ساله فوق لیسانس صنایع…
- لطفا این فرم رو پر کنید. پس از بررسیهای لازم باهاتون تماس میگیریم
وای چقدر هوا سرده. زیپ ژاکتم رو بالامیکشم و منتظر به ساعتم نگاهی میکنم. ساعت ده و نیمه شبه. هر کس از این جا رد میشه یه جوری بهم نگاه میکنه که انگار از تیمارستان فرار کردم.
حق هم دارن منم باشم آدمی رو که توی این برف و سرما، این وقت شب رو صندلی پارک، اونم فقط با یک ژاکت میشینه رو به چشم یه دیوونه نگاه میکنم.
کار هر روزمه صبح ساعت شیش قبل از اینکه پرهام و خانوادش بیدار بشن از خونه میزنم بیرون و شب هم اونقدر دیر برمیگردم که مطمئن بشم شام خوردن.
همین که اجازه دادن توی خونشون بمونم لطف خیلی بزرگیه که حتی همخون خودم در حقم نکرد.
….
- عمو یک دقیقه به حرف من گوش کن. قول میدم هیچ مزاحمتی برات ایجاد نکنم. صبح میرم و شب میام. فقط یه جای خواب می…
- نه آریا نه. کجای ” نه ” غیر قابل فهمه. یه کاره پاشدی از ورامین اومدی تهران فکر این جاهاشو نکردی. برگرد برو شهرستان
- تو که میدونی اون جا هم جایی ندارم. تو که وضع بابا رو بهتر از من میدونی. نمیخوام تو این شرایطش به جای این که بهش کمک کنم سربارش باشم
- ایناش دیگه به من ربط نداره آریا. من دو تا دختر دارم. چطور ازم میخوای بزارم یه جوون عزب بیاد و با هم تو خونه به این کوچیکی زندگی کنیم.
- ببین عمو فقط یه مدت کوتاه. برای چند ماه تا کار پیدا کنم و یه اتاق برای خودم کرایه کنم. جبران میکنم
- برو بیرون آریا، دیگه هم برنگرد. نذار حرمتا بشکنه
بهترین دوستی که پیدا کردم، انگلیسی با کورش قسمت اول
همین طور سرگردون و کمی هم عصبی کنار خیابون ایستاده بودم که یک ماشین برام بوق زد. واقعا توان راه رفتن نداشتم، وسط خیابون هم که نمیشد بایستم پس در عقب ماشین رو باز کردم تا سوار شم…
- خوبه دیگه رانندتم شدم
سرم رو که بالا آوردم پرهام رو دیدم. دوست صمیمی دوران دانشگاهم. بعد از دانشگاه ارتباطمون کم شده بود ولی قطع نه. بهش گفته بودم می خوام برگردم تهران ولی از این که کی اومدم و بقیه جزئیات هیچ خبری نداشت.
پرهام خیلی بچه با معرفتیه. اون روز به هر بدبختی بود از زیر زبونم کشید که چی شده و بعد از اینکه به همه حرفام گوش کرد گفت که با خانوادش صحبت میکنه که اگه اجازه دادن من این مدت رو تا کار پیدا کنم خونه اونا بمونم.
اولش اصلا قبول نمیکردم. تا دو سه روز اصلا ولم نمیکرد. یک روز صبح که از در مسافرخونه بیرون اومدم دیدم اونجا ایستاده و به ماشینش تکیه زده.
بهم گفت که خانوادش مشکلی ندارن و اگر هم که دوباره بهونه بیارم دیگه اسمم رو نمیاره. این شد که قبول کردم.
خانوادش هم مثل خودش مهربون و خوش برخوردند. دیگه ساعت از یازده گذشته بهتره کم کم برم…..
آروم کلید رو تو در چرخوندم. همه چراغها خاموشه، نگاهی به ساعت گوشیم میاندازم.
ساعت یازده و نیمه معمولا این موقع خواب نیستن. آروم به اتاقم… اتاقی که بهم دادن میرم. بدون اینکه لباسهام رو عوض کنم تشک رو پهن میکنم. به سه نرسیده خوابم….
با صدای آلارم گوشیم بیدار می شم. باید زود بلند شم تا کسی بیدار نشده برم.
وای دیگه تحمل از این اداره به اون اداره رفتن رو ندارم. تا بلند می شم…
- یا ابالفضل… سکته کردم پسر، چرا عین جن بالا سر من نشستی؟
- راه دیگهای برای این که مچتو بگیرم نداشتم
- ؟؟؟
- صبح کله سحر میری نصف شب میای. این دو هفتهای که اینجایی یک جوری بی سر و صدا و قایم شده بودی که من کلا چهار پنج بار دیدمت. بعد الان به نظرت من بیشتر شبیه جنام یا تو؟
نگاهم رو پایین میاندازم و میگم:
- تا همین جاش هم کلی بهتون زحمت دا…
با خوردن بالشت توی سرم ساکت شدم…
- ببند آریا. خب خب خبر های خوبی در راه است. ها ها ها
- عین آدم حرف بزن ببینم چی می گی
- تو گفتی هر کاری حاضری بکنی دیگه. گفتی مهم نیست که چقدر سخت باشه
- درسته
- یادته بهت گفته بودم یه دایی دارم که آمریکا زندگی میکنه؟
- آره یه چیزایی یادمه
- خیلی وقته ندیدمش. زیاد ایران نمیان وقتی هم میان دو سه روزه است. داییم با یک خانم آمریکایی ازدواج کردن و دو تا هم بچه دارن. یه دختر و یه پسر. پسر داییم 21 سالشه و دختر داییم 18. آبتین و آتاناز بچه های داییم غیر از زبان انگلیسی هیچ زبونی بلد نیستن.
- خُــــب ؟؟؟ اینا چه ربطی به کار پیدا کردن من داره
- یه دقیقه صب کن… اهه
- بفرمایید
- خب میگفتم، هم برای اینکه بابابزرگم چند وقته کسالت دارن و هم برای اینکه داییم میخوان بچههاش با کشورش بیشتر آشنا بشن تصمیم گرفته خانوادگی بیان ایران تا برای چند ماه اینجا زندگی کنن که توی این تایم هم بیشتر کنار بابابزرگ باشن هم یه گشتی توی ایران بزنن
- بازم ربط نداره
بهترین دوستی که پیدا کردم، انگلیسی با کورش قسمت اول ادامه دارد…
سلام استاد و موفق باشید